دنبال می کردم تو را از پشت جالیزت
چیزی اگر می ریخت از آغوش زرخیزت...
چشمم به چشمان تو افتاد آن غروبی که
دم کرده بودی چای با عطر ِ دل انگیزت
با آرزوی دل سپردن هام خوش بودی
بی واهمه دل کنده بودی از همه چیزت
من را بغل می کردی از یک عصر پاییزی
من را بغل می کردی از باران یکریزت
از بوی موهایی که مثل کودکی هایم...
گم کرده بودی راه را از من به تب/ریزت
بی رحمی ات هم عادت رزم آوران بوده
می کُشتی ام از زخم هی بیراه چنگیزت
با عشق رقصیدن تو را، از دور هم زیباست
نامهربان هستی ولی سخت ست پرهیزت
حتی خیال بوسه هایت از لب ِ فنجان...
حتی خیال دیدن تو آن ورِ میزت...
بر پلکهایم رد لبهای تو جا مانده
خوابم گرفته از هوای سوز پاییزت
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت