آواز باران، عشق، ای موسیقی زیبام
تنهاترین پروانه توی باغ هر رویام
آنقدر در بی تابی ِ آغوش ِ تو غرقم
پیچیده بوی تند سیگارِ تو در رگهام
آنقدر با حسِ تو بازی با دلم کردم
آمیختی با زندگی ام، با همه دنیام
من خاطرات زرد توی دست پاییزم
تو آرزوی یک بهار تازه در فردام
روزی نگاهم می رسد به ساحل چشت
روزی به هم می ریزد این آرامش دریام!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
تو را دارم، همین کافی ست که فردای من خوش باد
تو دنیای منی دیگر، دلِ دنیای من خوش باد
در این فصل خیال انگیز و این دیدارهای گرم...
هوای »مهربانم گفتنت«، زیبای من! خوش باد
قسم خوردی به موهایی که می رقصد لب ساحل...،
اگر چه غرق طوفانی، دل دریای من خوش باد
هزاران بار در خوابم برای عشق می میرم
نگفتی آخرش، تعبیر این رویای من خوش باد!
دعا کن آخرش باشی، به هر قیمت، به هر سختی
اگر چه آرزو کردی همه شبهای من خوش باد
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
روزی نیاید از دل من باخبر شوی
در تنگنای دامن من شور و شر شوی
این آرزوی پیچک باغ دلت نبود؟
باران به ریشه ات زنم و تازه تر شوی
یک شب میان سردیِ دنیای بی پناه
دست تو را بگیرم و تو شعله ور شوی
من از تو رو نگیرم و در هر کجای راه
با گامهای خسته ی من، همسفر شوی
از تو، تو را بخواهم و قربانی ام کنی،
عاشق ترین خدای من این بار اگر شوی!!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
کاری نکن از روی ماهت بگذرم امشب
از خاطره های نگاهت بگذرم امشب
باران بزن به قصه های کودکی هایم،
ازکوچه های زادگاهت بگذرم امشب
می خواستم بعد از تمام مهربانی هات
از سالهای زا به راهت بگذرم امشب
با احترامی که برای عشق تو دارم
از وعده های هیچ گاهت بگذرم امشب
بازی نکن با من که حالا وقت ماتم نیست
از من نخواه از خون شاهت بگذرم امشب
از توبه کردن های پی در پی گریزانم
باید، از احساس گناهت بگذرم امشب
حالا که بوسه بر مقدس ها حرام است
دیوانه ام از بارگاهت بگذرم امشب!
غیر از هوای تو، عزیزی در دل من نیست
نگذار از زندان و چاهت بگذرم امشب
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
چقدر خسته شدی تا از این جهان بزنی
از اینکه حرف دلت را به دیگران بزنی!
هنوز دلهره دارم، از آن شبی که نشد..،
که استکان لبم را به استکان بزنی
و دختر هوسم را به حق مردی خود
برای جرم نکرده به قصد جان بزنی
عروس ناتنی ات را غریبه تر از پیش...
برای بردن قلبش، به کاهدان بزنی
که چشمهای تَرَ ش را، براش گریه کنی
و ساز بی کسی ات را، به عشق مان بزنی!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
آورده بودی با خودت ریواس هایت را
با گرمی ات، با بوسه ها، گیلاس هایت را
عطر بهار از لای موهای تو می ریزد
از کوچه بگذر تا ببویم یاس هایت را
محدوده ی عشق تو را هرکس نمی فهمد
اندازه کن با حس من مقیاس هایت را
رفتی و رد تیشه ات بر سینه ام جا ماند
برداشتند از من همه الماس هایت را!
صد مهربانی را فقط یک زخم از دل بُرد
بر باد داده این همه غم، پاس هایت را
بی تو، کنار تخته نردی شعرها خواندم
یک شب بیایی و بریزی تاس هایت را
حال و هوای خوب قلبم بر نمی گردد
حتی اگر برگردی و حتی هوایت را...!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
کاش اگر دل ببَری، عشق تو آدم باشد
آنکه افتاده به دامان جهنم باشد...
آرزوی من دیوانه که می دانی چیست؟
اینکه یک مرد، شبیه تو کنارم باشد
من فقط عشق به لبهای تو خواهم بخشید
شاید این پیش دل ساده ی تو کم باشد...
می شود دست به ویرانی یک عالم زد
شب اگر تنگ و آغوش کسی هم باشد
آن طرف ساحل طوفان زده بر چشمانت
این طرف بارش باران تو، نم نم باشد
توی باغ از همه گُلهات که طردت کردند
یک نفر خیره به چشمان تو، مریم باشد
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
در جای خود، هر چه که بود اما برایت بود
دل می بریدی از همه، حتی خدایت بود
آرامشش وابسته به رویای شیرینت،
خوش بودنش وابسته به لبخندهایت بود
نزدیکتر از هر کسی که دوستش داری...
پیدا نمی شد در خودت هم، ماورایت بود
از سرکشی های دلش تا مهربانی هات،
تا عشق،... تنها به هوای سوفیایت بود
از سالهایی که برایت اشکها می ریخت
در انتظار یک سلام بی ریایت بود
با چشمهایت بار دیگر دوستی می کرد
تیری که از چشمش به قلب بی وفایت بود
تو کعبه اش را سوختی از کفر هر دشمن
آنجا که از بخت دلت، مهمانسرایت بود
یک زن اگر چه با غرور مرد می ریزد
یک زن اگر چه در کنارت »اژدهایت« بود
هر انتقامی از رقیبان را به دور انداخت
آنقدر در فکرش فقط نذر و دعایت بود
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
بیداری ات وقت سحر را دوست دارم
آن چشمهای بی پدر را دوست دارم
در جاده ی بارانی چشمان مستت
هر روز و هر لحظه، سفر را دوست دارم
بین تمام صخره ها و کوهساران
در بازوانِ تو، خطر را دوست دارم!
عیبی ندارد که مسیرت سنگلاخی ست!
در راه تو هر دردسر را دوست دارم
آباد باشد خانه ات ای عشق اما،
من هر چه دل، ویرانه تر را دوست دارم
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
دیشب صدای گریه از دیوار می آمد
در من کسی می ریخت و آوار می آمد
بر روی لبهایی که از فریاد خشکیده
هی بوسه پشت بوسه بر سیگار می آمد
توی اتاقی که تنش از درد جان می داد
بوی تعفن از دل مردار می آمد
نتهای پرپر از سر انگشتها می ریخت
آهنگِ رفتن از سر تکرار می آمد
بعد از تو دیگر حس من توی غزلها مُرد
بعد از تو دیگر شعر طوطی وار می آمد
بعد از تو دیگر عشق را باور نمی کردم
هی پشت هم توی دلم انکار می آمد
زن پیش چشمان تو دست از مرد بودن شست
زن پیش چشمان تو که سربار می آمد
آنقدر به زیبایی چشم تو ایمان داشت
با هر لباس ساده به دیدار می آمد
عشقی که آغوش تو را در سینه اش می سوخت
تنها، به سمت چوبه های دار می آمد
با دستهایت توی قبرش جای می دادند
پشت سرش هم گریه های زار می آمد
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
پشت سر هم نامه و پیغام که بود
با هر قدمش یکسره همگام که بود
پروانه نبودی که به دورم گشتی؟
در هر نفس سوخته ات،... نام که بود؟!
پروانه ی پرپرشده ام باز کجاست
آیا خبرت هست که آرام که بود
من با تو که خوش بودم و هر بار اگر
سیمرغ پرید، از لبه ی بام که بود
آن چیز که ازدست تو افتاد شکست
می ریخت دل از گوشه ی آن، جام که بود
آن چیز که باز از دهن افتاد و نشد...
آن لقمه ی بی جان دلم، شام که بود
من بی تو بهشتی شدم و یادم رفت
لبهای جهنم زده ات، کام که بود!
از آنکه مرا دوست ترین داشت بپرس
که قلب فرو ریخته ام رام که بود
با آن همه دلدادگی ات خوب نبود
تا زود بفهمم دل من خام که بود
پس سوختی و سوخته ام بعد از این
پس عشق جگر سوخته فرجام که بود
آن کس که نمیرد ته این دلبازی
آن کس که نمیرد ته غمنامه که بود؟!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
بی تو، اگر چه شیشه ی عمرم شکسته شد
چشمم به بی وفایی ِ دنیات بسته شد
با اینکه می خورد غم دل، مهربانی ات
از روزهای بودنمان، حیف! خسته شد
درآخرین دقایق رفتن، کمی بمان
قلب جهان از این همه زخمم گسسته شد
دور و برم به جز دل دیوانه ات نبود
رفتی دلم بدون تو بی دار و دسته شد
شاید تو هم کنار من آسوده تر شدی
نوروز بی بهار تو، روزی خجسته شد
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
چون سرکشی های جنون آور به من برگرد
ققنوس وار از زیر خاکستر به من برگرد
حالا که پایان خودآزاری تو، مستی ست
باشور لبهایی که از ساغر...، به من برگرد
آوارگی، آشفتگی، ویرانگی تا کی؟
»امن یجیبت« را بخوان، مضطر به من برگرد
از بی قراریهای تو، در صور می گریم
با حالت طوفانی و محشر به من برگرد
هر جا که بودی بعد هر دلبازی ات با عشق
غم دامنت را هم گرفت آخر به من برگرد
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
دنبال می کردم تو را از پشت جالیزت
چیزی اگر می ریخت از آغوش زرخیزت...
چشمم به چشمان تو افتاد آن غروبی که
دم کرده بودی چای با عطر ِ دل انگیزت
با آرزوی دل سپردن هام خوش بودی
بی واهمه دل کنده بودی از همه چیزت
من را بغل می کردی از یک عصر پاییزی
من را بغل می کردی از باران یکریزت
از بوی موهایی که مثل کودکی هایم...
گم کرده بودی راه را از من به تب/ریزت
بی رحمی ات هم عادت رزم آوران بوده
می کُشتی ام از زخم هی بیراه چنگیزت
با عشق رقصیدن تو را، از دور هم زیباست
نامهربان هستی ولی سخت ست پرهیزت
حتی خیال بوسه هایت از لب ِ فنجان...
حتی خیال دیدن تو آن ورِ میزت...
بر پلکهایم رد لبهای تو جا مانده
خوابم گرفته از هوای سوز پاییزت
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
دستت به دست دلبر ِ طناز لعنتی ت
با آن نگاه ساده ی پر راز لعنتی ت
یک روز از جهنمِ این شهر رفتی و
عشقت به پا شد از شبِ شیراز لعنتی ت!
با من دلت نبود که... حتی دروغ بود
آن دوست دارم از سر ابراز لعنتی ت
برگرد و عاشقانه رها کن درون من...
هر شب مرا برقص به این ساز لعنتی ت
یکبار هم اگر شده با من قدم بزن
در باغهای خلوت و دلباز لعنتی ت
وقت قرار هر شب ِ پاییزهای گرم
وقت تولد تو و آغاز لعنتی ت...!
تیر ِخلاص زندگی ام شکل اشک بود
تیری که خورده است به پرواز لعنتی ت
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
در بزمگاه باغها، دیگر سروری نیست
در آن بهشت گمشده انگار حوری نیست
با من چه خواهی کرد، با آن کس که می دانی
در جای جای سینه اش، جز زخم دوری نیست
در بند بند شعرهایم گریه ات کردم
دیدی که در سوز نفسهایم غروری نیست
می خواستی که یک شبه از عشق برگردی
دیدی که هر دل کندنی از عشق زوری نیست
حالا که داغ بوسه برلبهات می سوزد
حالا که دیگر چاره ی عشقت صبوری نیست
حالا تمام کن اگر آرامشت مرگ است
با اینکه قد من، ته دنیات گوری نیست
دیگر هوای با تو بودن هم، غم انگیزست
آنجا که می پوسی ولی جز موش کوری نیست!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
آن حس و حال هر شب و چای شمالی ات...
با رقص عاشقانه و آواز شالی ات...
آنقدر یاد و خاطره با من گذاشتی
می خواستم قدم بزنم در حوالی ات
زخمی ست کهنه بر دل و سوزی ست درگلو،
هر جای شهر می روم از جایِ خالی ات
یک آسمان بی رمق از اشکهای سرد...
حتی گرفته از دل ِحالی به حالی ات
آن کس که مبتلا به وفا کرده بودی اش
امروز درد می کشد از بی خیالی ات!
نفرین نمی کنم که از این دورتر شوی
آخر به من نیامده که گوشمالی ات...
دیگر برای ماندن و رفتن دعا نکن
روزی به خیر می شود این صبح عالی ات...!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
با خود نشسته ام به تو، یک لقمه شام را
هی بغض می کنم شبِ بی التیام را
ایوان خالی از تو و باغی پر از کلاغ
می شد اگر رها شوم این ازدحام را
ای ماه پشت پنجره! امشب تمام کن
کار پلنگ مدعیِ بی لگام را
در گیرودار سنت عاشق شدن به هم
این عشق های یک شب هی بی دوام را...
در این جهان خسته که انگار زنده نیست
از گریه پر کنم غم و درد کدام را؟!
آنچه گرفته در دلِ تنگم، هوای توست
آنکه گرفته این همه جای خدام را
ای عشق خالی ام نکن از روزهای خوب
آن حرفهای ساده ی بعد از سلام را...
از عشقِ سعدی ات، دل ِ شمعی که سوخت را
از حالِ حافظت بده شُرب مدام را
برگرد و از اسارت طوفان رها بکن
گنجشکهای منتظر با مرام را
چون هیچ کس به غیر تو، دلواپسم نبود
چون هیچ کس به غیر تو، مِهر تمام را...
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
باران به چشمانم زده، اما دلم خوب است
حتی نمک پاشیده ای بر زخم هم خوب است
دمنوش آرامش برایم دم نکن... تنها،
در التیام دردهایم نیش و سم خوب است
وقتی در این دنیا کسی از عشق، بارَش نیست
پس دوستت دارم کجایش دم به دم خوب است
از روزهایی که دلت، پرشور و طوفانی ست
فهمیده ام که بعد این، هر چیزِ کم خوب است
عاشق کُشی کن بعد آن مرده پرستی هات
دلخوش به اینم، دست آخر، مردنم خوب است
گفتی پس از این دور باشی، مصلحت این است
اینقدر هم باور نمیکردم، ستم خوب است
من یک زنم که با هوای سوز همدردم
اما تو حالت با هوای دود و دم خوب است!
گیرم که روزم بی تو خوش باشد، دلم هم گرم
تا با تو تقدیرم زده هر چه رقم، خوب است
با نوش داروی نگاهت بعد سهرابم
با زجرهایت، باز عاشق می شوم خوب است
دریا به ساحل می رسد، آتش بزن دل را
بعد از غروبی سرد، چای تازه دم خوب است
از عشق رنجیدی، هوا غمبار در شهرت
در حس دلتنگی... ولی با تو قدم خوب است
از هر چه میب خشی دلت را...، آرزو کردم_
با تو سفر در جاده ی پر پیچ و خم خوب است
فصل شکارست و دلت هم شیرتر از من
آهوت هم از بی قراری کرده رم،... خوب است
از هر طرف از راه می آیی ولی رفته ست
آنکس که عادت کرده دیگر، بی تو غم، خوب است
این درد را با عشق شیرین کن، تو هم خوش باش
که آرزوی عشق به اسمت قسم، خوب است!!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
در کوره راه زندگی بی همسفر ماندیم
ناچار بودیم و همیشه در به در ماندیم
در کار دنیایی که آوازش غم انگیزست
هر بار از دیروز خود آشفته تر ماندیم
حالا که این احساسِ بودن با تو، دلچسب ست
تا چند ماه و اندی از غم بی خبر ماندیم
از یاد بردم که هزاران سال پی در پی
در انتظار چشمهای بی پدر ماندیم
دیدی که آخر در هوای عشق خواهی ها
در راه هم _هرچند سخت و پرخطر _، ماندیم
والاترین حس خدایی در نگاه توست
دیگر نگو از خوب بودن بی ثمر ماندیم...
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت
می خواستی از ابتدای فصل دل ریزی
با شاخه های لختِ بی جانم بیامیزی
لبهای بی روح مرا، پرشورتر کرده
با قصه پردازی چشمانت درآمیزی
رد تو را می گیرم از دلدادگی هایم
از بغض ها...، از خاطرات شهر پاییزی
از شعرهای حافظ شیراز در فالت...
می خواهی از خود تا کجای عشق برخیزی؟!
دنیام زیر پای احساس تو می افتد
وقتی هوای عشق بر شبهام می ریزی!
من با تو، با یک مولوی از عشق، سرمستی
از سالهایی که به دور از شمس تبریزی
هر چند ایمانی به پایان خوشِ دل نیست
اما برایم تا همین حد هم دل انگیزی
حالا پس از این،... با خیالم حرفها داری
مجبور هستی تا ابد از خود بپرهیزی
آرزو حاجی خانی
بعدِ همه دلمردگی ها، ای گل زیبا
می کارمت بی واهمه، در باغی از رویا
زخم حسادت در قبالِ عشق، ناچیز است
عشقی که خالی کرده دل را از غم ِدنیا
آن روز آغوش من از گیلان تو پر بود
آن روز که دیوانه می شد خاطرِ دریا
بر روی شب، سر می گذارم بوسه هایت را
تا با سلام اولت روشن شود فردا
من با توأم...، از بی تو ماندن ها گریزانم
در هر کجای راه باشی...، می روم آنجا
تقدیر شیرین با جفایت بر نمی گردد
با هر چه رفتن باشد و از یاد بردن ها
آرزو حاجی خانی
آغاز کردم از لبانت سیب چیدن را
با کودکی ات در هوای دل، دویدن را
قلبم برای مهربانی کردنت تنگ است
یادم بده با چشمهایت خوب دیدن را
من از تبار زخمهای عشق فرهادم
می خواهمت! حتی همین سختی کشیدن را...
بگذار بعد از سالها دوری ت خوش باشم
ویران نکن آینده ی بعد از رسیدن را
شبهای من از چشمهایت رنگ می گیرد
من دوست دارم در هوای تو دمیدن را!
آرزو حاجی خانی