می خواستی از ابتدای فصل دل ریزی
با شاخه های لختِ بی جانم بیامیزی
لبهای بی روح مرا، پرشورتر کرده
با قصه پردازی چشمانت درآمیزی
رد تو را می گیرم از دلدادگی هایم
از بغض ها...، از خاطرات شهر پاییزی
از شعرهای حافظ شیراز در فالت...
می خواهی از خود تا کجای عشق برخیزی؟!
دنیام زیر پای احساس تو می افتد
وقتی هوای عشق بر شبهام می ریزی!
من با تو، با یک مولوی از عشق، سرمستی
از سالهایی که به دور از شمس تبریزی
هر چند ایمانی به پایان خوشِ دل نیست
اما برایم تا همین حد هم دل انگیزی
حالا پس از این،... با خیالم حرفها داری
مجبور هستی تا ابد از خود بپرهیزی
آرزو حاجی خانی