دستت به دست دلبر ِ طناز لعنتی ت
با آن نگاه ساده ی پر راز لعنتی ت
یک روز از جهنمِ این شهر رفتی و
عشقت به پا شد از شبِ شیراز لعنتی ت!
با من دلت نبود که... حتی دروغ بود
آن دوست دارم از سر ابراز لعنتی ت
برگرد و عاشقانه رها کن درون من...
هر شب مرا برقص به این ساز لعنتی ت
یکبار هم اگر شده با من قدم بزن
در باغهای خلوت و دلباز لعنتی ت
وقت قرار هر شب ِ پاییزهای گرم
وقت تولد تو و آغاز لعنتی ت...!
تیر ِخلاص زندگی ام شکل اشک بود
تیری که خورده است به پرواز لعنتی ت
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت