با خود نشسته ام به تو، یک لقمه شام را
هی بغض می کنم شبِ بی التیام را
ایوان خالی از تو و باغی پر از کلاغ
می شد اگر رها شوم این ازدحام را
ای ماه پشت پنجره! امشب تمام کن
کار پلنگ مدعیِ بی لگام را
در گیرودار سنت عاشق شدن به هم
این عشق های یک شب هی بی دوام را...
در این جهان خسته که انگار زنده نیست
از گریه پر کنم غم و درد کدام را؟!
آنچه گرفته در دلِ تنگم، هوای توست
آنکه گرفته این همه جای خدام را
ای عشق خالی ام نکن از روزهای خوب
آن حرفهای ساده ی بعد از سلام را...
از عشقِ سعدی ات، دل ِ شمعی که سوخت را
از حالِ حافظت بده شُرب مدام را
برگرد و از اسارت طوفان رها بکن
گنجشکهای منتظر با مرام را
چون هیچ کس به غیر تو، دلواپسم نبود
چون هیچ کس به غیر تو، مِهر تمام را...
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت