در بزمگاه باغها، دیگر سروری نیست
در آن بهشت گمشده انگار حوری نیست
با من چه خواهی کرد، با آن کس که می دانی
در جای جای سینه اش، جز زخم دوری نیست
در بند بند شعرهایم گریه ات کردم
دیدی که در سوز نفسهایم غروری نیست
می خواستی که یک شبه از عشق برگردی
دیدی که هر دل کندنی از عشق زوری نیست
حالا که داغ بوسه برلبهات می سوزد
حالا که دیگر چاره ی عشقت صبوری نیست
حالا تمام کن اگر آرامشت مرگ است
با اینکه قد من، ته دنیات گوری نیست
دیگر هوای با تو بودن هم، غم انگیزست
آنجا که می پوسی ولی جز موش کوری نیست!
آرزو حاجی خانی
کاری به جز دلت